تولدی از نو نمایشگاه نقاشی

ساخت وبلاگ
لباس شکری رنگی را از قبل آماده کرده بودم یکی از بچه ها روسری م را زیبا دور گردنم بست . روی صندلی نشسته بودم از هفته قبل وقت گرفته بودم زن گفت مثل عروس ها شدی من که عادت به آرایش نداشتم همیشه یک رژه لب میزنم و ریمل . می ترسیدم ...خواسته بودم ساده ساده باشم . کارتها را خودم طراحی کردم بچه ها و  همسرم کارت ها را پخش کردند خودم کارت ها را چاپ  کرده بودم ...مهمانها آمدند ...همین روزها بود...همین روزها ...سبدهای گل بود که پر شده بود خواهرها و همسرانشان برایم درختچه و گلدانهای زیبا فرستاده بودند ...جس خوبی داشتم استرس ....عکاس هم آمده بود هی می گفت آروم باش ...گفتم از دست این لباس ها کلافه ام...این روسری لعنتی ....کفش های پاشنه بلندم ....جسین آخر از همه وارد شد همه او را می شناحنتد ...همه مثل من صداش میزدند یکی گفت : شما حسین هستید...تابلویش را نقش زده بودم ...ساده کم رنگ پراحساس ...پسرم را به او نشان دادم و بهش گفتم حالا دو پسر دارم ...با دخترم مثل برادری جرف میزد دوستان نقاش ام از او دلبری می کردند ...نگاه نجیبی داشت . در دل به او افرین گفتم .خوب شناحته بودم روحش را....عکاس خبری ارام در گوشم می گفت . خاله خواهش می کنم یک جا باشید تا من از شما عکس بگیرم ...به من خوش می گذشت  هرطرف را نگاه می کردم می دیدم عشق است که مرا در برگرفته ...کفش هایم را درآوردم گره روسری را شل کردم بدون کفش با پای بی جوراب در سالن راه میرفتم ...دوستانی از سالهای دور از سالهای نزدیک  از راه های دور از راه های نزدیک  از دنیای مجازی دنیای واقعی خودشان را به من رسانده بودند همه شاد بودند بخاطر من ...

اثیره...
ما را در سایت اثیره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asirea بازدید : 142 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 22:43