زمستان تمام می شود و بهار در راه است برف های زیادی آمد باران و باد .زمستان میرود و بهار می اید.دو زن شانه به شانه کنار جنازه ای نشسته اند. زن سایه وار و ساحره است که خود را به جا نمی آورد. زنی دیگر بر سر جنازه گریه می کند سایه آرام آرام اشک می ریزد کسی گفت به ما چه که مرد ! سایه روی خاک نشست به چشمان زن زل زد...خورشید پشت ابر ...دو زن سکوت کردند...بر جنازه یک عشق ...زن بلند می شود تا دوباره به آغاز شعر برگردد...سایه بر سر گور سرد و تنها نشسته است...برف می بارد باران می بارد...بهار نزدیک است .
دو زن پنجره را به روی عشق می بستند...
اثیره...برچسب : نویسنده : asirea بازدید : 111