پنجشنبه بود شمعی روشن کردم در وبلاگم تا نامت زنده بماند .

ساخت وبلاگ
 از سفر شمال برگشتم .اهالی روستا بعد از برداشت محصول به ییلاق میروند در این فصل روستا خلوت تر از همیشه است . و فصل گرم سال را به ییلاق پناه می برند. من هم به روستا میروم . آدم وقتی دردش زیاد می شودد از خودش هم فرار می کند.

می دانم وقتی آدم خسته می شود میرود.  فرشته مرگ شبیه برادری یا شبیه فرزندی خودش را نشان میدهد من باور دارم مرگ خواب ابدی ست .  آپارتمان تهران  را  به همراه زن جوان تمیز کردم  لباسها را جمع و جور کردم بخشیدنی ها را بخشیدم نباید زیاد دورم شلوغ باشد خانه شمال را هم تمیز کردم دست تنها . هنوز هم زیباترین خانه روستاست . زن روستایی پرسید:" روستا را دوست داری ؟ به پهنای صورت بهش لبخند زدم ".

خانه شمال خانه ابدی من خواهد شد. من هم این را میدانم . توی این ویلا من مهمانم .در این خونه ها مهمام این را خوب میدانم.

شاعری گفت یک روز زمستانی میمرم.

گفتم خدا نخواهد شما هنوز جوان هستید

گفت:" حتی ماه ش را هم  میدونم در سکوتی عمیق کتابهایش را حمع کرد رو به من  گفت،  هنرمند جماعت  بهش الهام میشه . ی روز به حرفم می رسی "!

گفت "آدم که خسته میشه برای همیشه میره ".

بدرود!

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز

خیام بزرگ همواره دغدعه زندگی و مرگ  را داشته است این روزها چقدر با این فیلسوف و ریاضی دان و شاعر ملی هم آوایی می کنم  از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

+ نوشته شده در  جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶ساعت   توسط اثیره  | 
اثیره...
ما را در سایت اثیره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asirea بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت: 6:55